من 5 سال پیش از طریق نت از پسری خوشم اومد و به ایشان درخواست اشنایی دادم. ایشون بعد از آشنایی دادن گفتن که در پهر دیگری هستن و اینکه ازدواج کردن و بعدن فهمیدم در حد خواستگاری بوده. اون دختر به ایشون وعده ازدواج داده بود ولی بعد خواستگاری جواب نه داده بود.که باعث شد ایشون از لحاظ روحی خیلی صدمه ببینه. من که دیدم ایشون اینقدر ناامید به زندگیه سعی کردم از ناراحتی درش بیارم با نت و تلفن. البته من بهش میگفتم داداش. تا 3 سال میگفتم داداش و خدایی برام از برادری کم نذاشت. تا اینکه بهم علاقه مند شد و پیشنهاد ازدواج داد. در همین حال خانوادش به استان دیگری مهاجرت کردن و ایشون تنها زندگی میکرد. وقتی بهم پییشنهاد ازدواج داد مونده بودم چیکار کنم اگر میگفتم نه ممکن بود سر خودش بلایی بیاره مجبورر شدم بگم آره ولی هی پیچوندمش. تا اینکه 6 ماه پیش چون برادر من اس ام اس های ایشون رو خونده بود باهام حرف زد.منم برای بدتر نشدن شرایط به خانوادم گفتم خانوادش ازم خواستگاری کردن و من گفتم فعلا نه. و ایشونم با خواهرشون اومدن باهامم حرف زدن برای خواستگاری.خانوادش خیلی دوستم دارن. خودشم همینجور. ولی شرایط جوریه که موندم چیکار کنم. من دلم سوخت بهش بله گفتم. نمیدونم واقعا دوستش دارم یا نه
و اینکه از لحاظ شغل، ظاهر، شرایط و خیلی چیزا اونی نیست که همیشه معیار من بوده
البته خیلی مهربونه
از لحاظ روحی با من خیلی جوره و اینکه همه چیزم رو میدونه
من همه کار کردم تا ازم بدش بیاد ولی نشد، حتی انواع مریضی ها و عیب هارو روی خودم گذاشتم ولی نشد
هر روز امیدش بیشتر میشه
منم خانوادم شرایط رو برام سخت کردن، میدونم اینجوری بیاد قبولش نمیکنن و اونم پافشاری میکنه و از طرفی خودمم نمیتونم با شرایطش درست کنار بیام. اینکه واسه زندگی برم یه شهر دیگه سخته. خانوادمم مذهبی هستن. خودمم مذهبی ام. اونم قبلن نماز خون بوده ولی یه مدت نمیخوند و الان تازه شروع کرده به خوندن
عقایدمون خیلی جور نیست
باهاش که حرف میزنم میگم شرایط سخته و گریه میکنم اونم گریه میکنه
میگه دلت برای من میسوزه میدونم
گاهی میگم اونم تو حرفاش همونایی رو میگه که من بهش میگم، پس ممنکنه اونم فک کنه من احتیاج به دلسوزی دارم و واسه دلسوزی باهام مونده و شاید اونقدر که فکر میکنم دوستم نداره
الان همش خواستگار برام میاد و به خاطرذ نامعلوم بودن شرایطم مجبورم جواب رد بدم
خانوادم عصبی شدن دیگه
همش میگن اگر به خاطر اونه بگو بیاد
منم چون شرایطش جور نیست بهش گفتنم نیاد البته این برخلاف میل خودشه
از لحاظ ظاهری خیلی بیشتر از سنش و منم خیلی کمتر از سنم هستم، و خانواده من به ظاهر اهمیت میدن
منم دوست دارم ظاهر مناسبی داشته باشه
ولی 6 ماه قبل قول داد رسیدگی کنه و نکرد الان هم یه قول مجدد داده که بازم نمیدونم انجام میده یا نه
بهم بگید چیکار کنم؟
اگر بهش بگم بله مشکلاتم زیاده اگر بگم نه میترسم بلایی سر خودش بیاره از طرفی این ترس همیشه تو جونمه که برادرم از دهنش بپره و همه چیزز رو بگه
از لحاظ روحی و جسمی داغونم دیگه
کمکم کنید لطفا